بنام خدا
یک روز که از جبهه برگشته بودند، به خانه ما آمدند. می دانستم که خانواده شان در زحمت هستند. به همین خاطر به ایشان گفتم: «حاج آقا، آن قدر که خانوادهتان شما را در خواب میبینند، در بیداری نمی بینند! زود به زود بیایید. بالاخره اینها هم دوست دارند شما را ببینند؛ دائم چشم به راه شما هستند.»
گفتند:« خانم! من دو روز تمام از دندان درد رنج می کشیدم؛ ولی وقت نکردم خودم را معالجه کنم. از شدّت درد به حالت ضعف افتادم؛ امّا هنوز هم فرصت درمان آن را پیدا نکرده ام؛ چطوری جبهه را رها کنم و بیایم؟»